تعقیب یا گریز؟

(1 بررسی مشتری)

تعقیب یا گریز؟

مؤلف: حمیده هادی‌تبار

انتشارات: آکادمیک

شابک: 1-14-7609-622-978

نوبت چاپ: اول/ 1400

قیمت: 110000 تومان

شمارگان: 500 نسخه

فروشنده : نشر آکادمیک

۸۵,۰۰۰ تومان

ناموجود

مقایسه
موجود نیست
نقد و بررسی اجمالی

تعقیب یا گریز؟

کتاب «تعقیب یا گریز؟» توسط خانم «حمیده هادی‌تبار» به تألیف در آمده و توسط نشر آکادمیک منتشر شده است.

در ادامه بخش‌هایی از کتاب را می‌خوانیم:

فصل1

شکار و شکارچی (1)

” کافیه تا بیشتر از این حیثیت دانشجوِ دکتری رو زیر سئوال نبردی، ادامه نده”.

این صدای طعنه آمیز دکتر بی همتا بود که بی سر و صدا به ذهن محیا آمد؛

چه کلام گستاخانه ای!

محیا هرگز اینگونه مورد خطاب قرار نگرفته بود!… ماجرا مربوط به اواسط ترم یک بود که ملزم به گذزاندن درس پیش نیازِ “مشاوره خانواده” با بچه‌های ارشد در کلاس دکتر محسنی شده بود…

… آن روز در کلاس، منتظرِ دکتر محسنی بودند که دکتر بی همتا بطور غیرمنتظره‌ای بجای استاد وارد کلاس شد و مورد پژوهی[1]‌ای را مطرح ساخت؛ از مهناز- دختر 14-13 ساله‌ای گفت که از درمانگر قبلی‌اش تشخیص پرخاشگر[2] گرفته و حالا مراجعِ اوست… و ادامه داد:

  • …حالا به قصد یادگیری مهارت “کنترل خشم”، دو جلسه ست که پیش من میاد …

یهو از بین ده یازده نفر دانشجوی حاضر در کلاس ارشد رو به محیا پرسید:

  • شما در مواجهه با این کیس چه فرایندی رو پیش می‌گیری؟

محیا با رویکرد شناختی رفتاری[3] شروع کرد به تحلیل و دکتر با شیوه‌ای سقراط گونه روی هر تبیین او خط بطلان زد و تحت فشار بیسوادی در درون سربسته قرارش داد، آنطور که انگار قصد داشت “غرور دانشجویِ دکتری شدنِ” او را همان ابتدا در میان دانشجویان ارشد بشکند…

خلاصه اینکه به افتضاحش کشیده بود. تا آن روز محیا تیشه هیچ فردی را به ریشه‌ی اعتماد به نفسش اینجور حس نکرده بود… تصویر و صدای آن روزِ دکتر بی همتا بحدّی نیرومند و زنده بود که به محض اینکه لحظه‌ای محیا را فارغ می‌یافت هجوم می‌آورد و ذهنش را  تسخیر می‌کرد، از خود می‌پرسید؛

چرا با دانشجوی مقطع دکتری اینطوری برخورد  میکنه، اونم تو کلاس بچه‌های ارشد؟!… فکر میکنه اقیانوس بیکرانی از علم و آگاهیه که مرتقع ساختن هر مشکلی از درمانجویان فقط با تشخیص و تکنیک او ممکنه؟!  اسم این رفتارش چیه؟؟… ابراز وجود؟ پرخاشگری؟ تمسخر؟ تحقیر؟سلطه گری؟ یا تلاش خودشیفتگی شه برای اثبات برتری و افراشتن پرچم پیروزی بر قله‌ی احساس کهتری؟!…

نکنه تقدیر اینه که چهار پنج سال چنین طعنه و تحقیر و سرکوبگری را به قیمت اخذ پی اچ دی تحمل کنم؟؟؟

… آن روز محیا خیلی عصبانی شده بود، نه از اینکه جوابش نادرست بود، طبیعی بود که دانشجوی ترم یک در پاسخ به سئوالات تحلیلی دکتر بی همتا کم بیاورد، از فشاری که محیط وارد کرده بود و مجبور به تحملش بود، از هزینه‌ی تنشی که برای دریافت بصیرت باید می‌پرداخت بهم ریخته بود؛

آیا به اندازه کافی ثروتمندم یا نه؟؟!!

محیا تقریبا شش ماه پیش با دکتر بی همتا آشنا شده بود، وقتی می‌خواست خودش را بعنوان متقاضی ورود به مقطع پی اچ دی به مدیر گروه معرفی کند، او هنگام فراغتش از تحصیلش در مقطع ارشد، برای ادامه دادن هم شرایط جذب از طریق استعدادهای درخشان را داشت و هم شرایط بورسیه شدن را… حالا  پس از گذشت ماهها بعنوان متقاضی ورودی که رزومه‌اش را به دانشگاههای مختلفِ وزارت علوم ارائه داده بود، “دانشجوی یکی از همان دانشگاهها” ها بود، که در تحلیل کیسِ مهناز، رفتار و گفتار دکتر بی همتا را توهین حرفه‌ای برداشت کرده بود و آشنائی با این ننگ حقارت و ذلت برایش خیلی دشوار بود، دانشجویی که در تمام دوران تحصیل از با استعدادترین افراد به شمار رفته بود در این مقطع توسط دکتر بی همتا بشدت سرکوب شده بود!!

چطور ممکنه؟؟؟ یا تا حالا همه چیز کذب بوده،یا الآن!!

شکنجه‌ی سختی بود!!!

TTT

زندگی تحصیلیِ محیا در این مقطع بر اساس قصه‌های خودش و حکایتهای هم دانشکده ایهایش ساخته می‌شد… در خلال هفته ها  و ماههای اول، شگفت زدگیِ دانشجوی جدیدالورودی را داشت که از ایده ها، تجارب، و راهکارهای سال بالاییها بی نصیب نمی‌ماند؛ آنها از سرفصل‌های آموزشی و گروه درسی می‌گفتند… از اعضای هیئت علمی و مدیر گروهِ آموزشی شان –دکتر بی همتا– استادی که دانشیارِ دانشگاه و عضو بسیاری از انجمن‌های داخلی و خارجی، و صاحب تألیف و ترجمه‌های متعدد و مقاله‌های بسیار است، از تدریس و تحقیق و کارگاههای او، و اتکّایش بر محفوظات تئوریک و تکنیکهای درمانی اش، و تسلط بالایش بر حجم بسیار زیادی از اطلاعات روز دنیای روان شناسی… از رفتارهای سازمانی و قواعد نانوشته موجود در دانشکده می‌گفتند و از اینکه در این جامعه‌ی علمی متأسفانه اساتیدی داریم که درگیر نوعی شبه هذیان همه توانی هستند، اساتیدی که “مدرک” دارند و نه “درک”!… محیا هم مدرک را دالّ بر درک نمی‌دانست و قبول داشت که داشتن مدرک دانشگاهی هرگز دلیل و معیار موجّهی برای سنجش سلامت روانِ افراد نمی‌تواند باشد… همه‌ی اینها را کاملاً بی طرف و خنثی گوش می‌داد و مشاهده می‌کرد، می‌شنید و از قضاوت راجع به افراد امتناع می‌کرد… و در این بین دانشجویانی را می‌دید که نقش قربانیان آسیب دیده‌ای را بازی می‌کنند که زندگی شان را ناامیدانه و رقّت بار هدایت می‌کنند و از دکتر بی همتا قلدری ساخته اند که مدام از نزدیک شدن به او هم “خود” حذر می‌کنند و هم “دیگران” را توصیه به رعایت فاصله ایمنی می‌کنند، و البته دانشجویانی را که اذعان به معلومات و دانش منحصر به فردِ دکتر بی همتا دارند، و نیز دانشجویانی که نقش افراد چاپلوس و خبرچین را ایفا می‌کنند و با عمل خویش، بیمزگی و زشتی  رفتارشان را تا حد دنائت طبع می‌رسانند و ضرب المثل « بادنجان دور قاب چین» را به ذهن متبادر می‌سازند…

با اینکه محیا خیلی به درست و نادرستی این اخبار کاری نداشت ولی مجموعه این گروهها توانسته بودند فضای دانشکده را بیشتر شبیه یک سازمان امنیتیِ مرعوب[4] متصور سازند تا یک محیط علمی و فرهنگی!… اثرات این خبرها کافی بود هم توان بالقوه ‌اش را در تحصیل کاهش دهد و هم در ایجاد روابط بین فردی اگر توانش را سلب نکند کاهش دهد؛

تو همچین فضایِ مبهمی نه میشه همه‌ی انرژی و خلاقیت را صرفاً روی موضوعات آموزشی متمرکز کرد و صرفاً به تحصیل و یادگیری پرداخت، نه میشه پیوند صمیمانه با دوستان برقرار کرد!… هر دوش دشواره!!

زمانی طولانی می‌طلبید تا محیا به شناختی نسبی از سیستم دست یابد، فرهنگ دانشکده‌اش همانند هر فرهنگی اگرچه برای آندسته از دانشجویان که مقاطع تحصیلی قبلی شان را نیز آنجا گذرانده بودند “عادی” جلوه می‌نمود ولی نه برای محیا که اولین بار بود پا به آن دانشکده گذاشته بود، و همین فرهنگ “فکر- احساس و ادراک” او را شکل می‌داد… دانشجویانی که تحصیل کرده‌ی همان دانشکده بودند گمان می‌کردند هر آنچه آنجا رخ می‌دهد کاملاً عادی است و متوجه غیرعادی بودنِ آن نبودند و این محیا را یاد ضرب المثل معروفی می‌انداخت؛

ماهی ها هیچ وقت نمی‌دونن که داخل آب شنا می‌کنن!

بهر حال دانشگاه “ابزار ملی انتقال دانش” بود و لازمه تحصیل در آن یا پذیرش فرهنگ حاکم بر آن بود یا تغییرش، چالشهای خاصّ خود را می‌طلبید و محیا به “تحملِ” این فرهنگ ناگزیر بود اگرچه از فضای فیزیکیِ آن “لذّت” می‌برد؛ حیاطی وسیع و سبز داشت متشکل از چمن و تعداد زیادی درخت کاج و چنار و سنجد و بید مجنون و زبان گنجشگ و سرو، و چند نیمکت…

محیا و فاطمه که تنها در درس “آزمون‌های روانی” با هم کلاس مشترک داشتند و مدت بسیار کوتاهی از آشنایی شان می‌گذشت معمولاً روی یکی از همان نیمکتها که مشرف به در ورودی دانشکده بود می‌نشستند و گپ می‌زدند، از آنجا هم می‌توانستند از تماشای منظره لذت ببرند و هم بی خبر از اوضاع دانشکده نمانند… محال بود محیا با فاطمه که هست زمان شروع کلاس را از دست بدهد یا تکلیف استاد را انجام ندهد، چراکه دوستی مواظب و بسیار محتاط بود و می‌کوشید محیا را هم وادار به احتیاط در کردار و گفتار در دانشکده نماید. ناگفته نماند که همیشه منبع خبرهای داغِ داغ از حاشیه‌های دانشگاه هم بود؛ از اخبار دست اوّل مربوط به وضع قوانین دانشکده، تا قصّه‌های مملو از مشکل خود و دانشجویان سال بالایی که غالباً هم بی ربط به واکنش‌های دکتر بی همتا نبود، بااینکه بسیاری از این خبرها برای محیا تأسف بار بود ولی از اطلاعاتی که دستگیرش می‌شد راضی بود… فاطمه قصّه هایش را با او در میان می‌گذاشت و محیا که همیشه به صورت فاتحی جسور در زندگی ظاهر می‌شد و قصّه‌های روشن برای خود می‌آفرید، سعی می‌کرد به او راهکار دهد و خود را در قصّه‌های فاطمه گرفتار نکند، با اینکه قصّه‌های او در محیا بی تأثیر هم نبود…! خلاصه اینکه از با هم بودنشان خلوص و صفایی آفریده می‌شد که به شکل یک قانون در رابطه شان درآمده بود و این برای هر دویشان رضایت بخش بود.

… محوطه را تماشا می‌کردند و می‌گفتند و می‌خندیدند…

حیرت محیا را تصور کنید وقتی از فاطمه شنید که: «امثال شما هم از آخور می‌خورید و هم از توبره»! … فاطمه به نگاه متحیرانه‌ی محیا که منظورش را نفهمید، پوزخندی زد و گفت:

  • چیه؟؟؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟؟ این، خوشامد گوییِ مدیر گروه به ما دانشجوای جدیدالوروده!!! سر کلاس، در حضور دانشجوای دیگه به من و عزتی گفت: «شماها رو، هم دولت خرجتون می‌کنه درس بخونید، هم از دولت حقوق می‌گیرید»!

محیا چشمانش از شنیدن این اظهار بی پرده گشاد شد و با ناباوری میان صحبت فاطمه پرید:

  • نه!!! شوخی می‌کنی!!… یعنی چی؟!

در حالیکه این سخنِ درشتِ دکتر را رفتاری توهین آمیز و زبانش را تحقیرآمیز شناخت، بکارگیریِ چنین ادبیاتی را از یک استاد خیلی بعید می‌دید که تعجّبش با شنیدنِ این الزامِ دکتر که به آن دو گفته بود «باید از شغلتان مرخصی بگیرید!» شدّت یافت؛

  • مرخصی بگیرید؟

در حالیکه کف دستهایش را به هم می‌مالید سرش را جنباند و گفت:

  • خب چرا نگفتی…

قبل اینکه جمله‌ی محیا کامل شود فاطمه به میان حرفش دوید:

  • وای‌ی ی‌ی ی!!!! عجب آدمی هستی!! می‌گم نمی‌شه باهاش جدل کنی!
  • یعنی چی؟! حرفتو می‌زدی! کی میگه جدل کن؟؟؟

می تونست به جای منفعلانه[5]رفتار کردن و تحمّل رفتار تندش واکنشی محتاطانه نشون بده و دلیل الزامشو بپرسه!

اینبار فاطمه بی خبر از فکر به زبان نیامده‌ی دوستش، بی تابانه به میان حرف او دوید:

  • بحث کردن همانا و هزار عاقبت ناگوار هم همانا!…

پذیرش این کنشهای فاطمه برای محیا آسان نبود… گفت:

  • سر در نمیارم، من که اگه قرار باشه نقش برده بازی کنم احساس درماندگی و آشفتگی می‌کنم، مثلا دانشجوئیما! …
  • خدا عاقبتتو با این زبونِ دراز به خیر کنه…
  • اِ وا…! کدوم زبون دراز؟! زبون اون در استقبال از دانشجوای جدیدالورود سرزنش آمیز و منفی بوده…! زمختتر و خشنتر از این چی می‌خواستی بگه؟؟… نمی‌فهمم اصلاً “شغل” ما چه ارتباطی به “تحصیل” داره؟ آخه بیرون از دانشگاهِ ما ربطی به او نداره!!
  • محیا، فکر مقاومتو از کلّه ات بیرون کن! دکتر بی همتا آدمی نیست که تو باش کَل بندازی!! اون حرف خودشو وحی مُنزَل می‌دونه!!!
  • من آدم لجوجی نیستم که کَل بندازم، الزام اون خیلی زور داره…
  • تو اونو نمی‌شناسی! چونه زدن بی فایده ست!! هر چی گفت یا “چشم”!!! یا “سکوت”!!!
  • به همین خیال باشه!!!…
  • اگه باهاش کلاس داشتی، هرگز این حرفو نمی‌زدی! دو بار که تو جمع ضایعت کنه، به حرف من خواهی رسید خانوووم!

در حالیکه محیا با خود می‌اندیشید؛ جای شکرش باقی ست که با او کلاس ندارم تا آزار کلامیش بهم اصابت کنه… معترضانه گفت:

  • هر دم از این باغ بری می‌رسد، تازه تر از تازه تری می‌رسد!!

فاطمه آهِ سردی کشید:

  • خوش بحالت که این ترم باش کلاس نداری!‌ی جلسه نشده که کلامش آزارم نده…

محیا نگاه چپ چپی به فاطمه انداخت و گفت:

  • اوهوم… فعلاً همینکه دورادور راجع بهش شناخت پیدا میکنم کافیه! شک ندارم اگه قرار باشه مثل شماها همش مورد اذیّتهای کلامیش قرار بگیرم، عطای تحصیلات عالی را به لقایش حتماً خواهم بخشید.
  • امیدوارم خدا نصیبت نکنه!
  • البته بدم نمیاد حداقل یک ترمم که شده تجربه ش کنم.

فاطمه که نمیدانست این اظهار تمایل محیا نقابی است که او بر چهره‌ی خشمش ابراز می‌دارد، گفت:

  • با اخلاقی که من ازت سراغ دارم عاقبت هولناکی برات می‌بینم… ترسم از روزیه که زبان سرخت شلّاقی بشه به سر سبزت!!

شنیدن تعاملات این استاد و دانشجویان از نظر محیا عجیب و غریب می‌نمود… نگاهی به فاطمه کرد و گفت:

  • من جدیّت و قاطعیّتو می‌پسندم ولی …

فاطمه اظهار نظر محیا را قطع کرد:

  • ولی رفتارهای او از قاطعیت گذشته، خشونت داره، فکر کن کوتاه بیا هم نباشی، خدا به دادت برسه!!
  • عجیبه…! یعنی هیچکی نیست برا رفتارهای خشنش محدودیت ایجاد کنه؟… از دانشجوا؟ از رئیس دانشگاه؟ از …؟
  • دست بردار! به درد سر می‌افتیما!! …

محیا در سکوت با چشمانی که از تعجّب می‌درخشید به فاطمه نگاه میکرد که باز شنید:

  • موضوع جدّیه!… این مدیر گروه، انفکاکِ دانشجویِ مقطع دکتری از اشتغال رو شرط “لازم” ادامه‌ی تحصیل می‌دونه و تا حکم انفصال از خدمتمونو نشونش ندیم دست بردار نیست.

محیا سعی کرد “موضوع را شخصی نکند”، یا دست کم، همه چیز را شخصی نکند، پرسید:

  • حالا ما هیچ!… امثال عزتی مرد خونه ان و نان آورِ یک خونواده!!… یعنی چی نباید سر کار برید؟!

TTT

… روزها می‌گذشت و محیا پیغام رسانیهایِ مکررِ دکتر بی همتا مبنی بر انفکاک از شغلش را به روی خود نمی‌آورد…

در عین حالکه حدس می‌زد امروز و فردا جهت ارائه برگه “مرخصی از شغل” احضارش می‌کند حواسش به توصیه‌ی سال بالایی ها که « دم پرِ دکتر بی همتا نشو» هم جمع بود و به طرز شدیدی از رو به رو شدن با او حذر می‌کرد!

TTT

کلاسها با اساتیدی که خودشان را فقط به نقل اظهارات نظریه پردازان غربی محدود کرده بودند، می‌گذشت؛ اساتیدی فاقد آزاداندیشی، که دنباله رَویِ محض از عقاید ادلر و الیس و راجرز و امثالهم کلاسشان را کفایت می‌نمود و بندرت به تجزیه و تحلیل بومی و ملّی می‌پرداختند، به این معنی که فقط به مفاهیم بنیادی، فرایند و فنون درمانی نظریه پردازان بسنده می‌کردند و کمتر به حلّ و فصل مشکلات و تعارضات درون فردی و بین فردی بافت خانواده‌های ایرانی می‌پرداختند…

ارائه مطالب تکراری به دور از هرگونه نواندیشی، عدم ورود به حوزه نقد و تحلیل، غیر بومی سازیِ رویکردهای غربی در کشور و… آموزشی کسل کننده را رقم می‌زد که برآیندش کلافگی و القاء حسّ ناخوشایند به محیا و سایر دانشجویان بود؛

 بمبی در این سیستم آموزش عالی منفجر می‌شد و تدریس و نگاه اساتید به آموزش را تغییر می‌داد، بد نبود!…

از اینکه این همه سال است به روش سنتی و با روشهای قدیمی آموزش می‌بینند، محیا ناخشنود و ناراضی بود؛ گرچه بیشتر اساتید هیئت علمی و متخصص بودند ولی خلأ نظامِ آموزشِ تحصیلات تکمیلی، ” سیستمی جامع و تحلیل محور” بود که تقریباً در هیچ کلاسی خبری از تحلیل و کاربرد نظریه ها و عملیاتی کردن آنها نبود… انگار اساتید چیزی برای عرضه کردن نداشته باشند مطالب مطروحه شان عیناً و دقیقاً ترجمه‌ی تألیفات درمانگران و اندیشمندان غربی مثل بوئن و مینوچین و جی هی لی و غیره بود؛

اینا رو که بارها و بارها در مقاطع قبلی هم خونده‌ایم…

صرفاً ترجمه درمانگران و فیلسوفان اروپائی نه محیا که سایر دانشجویان را نیز قانع نمی‌کرد…

[1] Case study

[2] Aggressive

[3] Cognitive Behavioral Therapy

[4] intimidation

[5] passive

نمایش ادامه مطلب
برچسب:
نظرات کاربران
دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 دیدگاه برای تعقیب یا گریز؟

  1. توسطدر تاریخ

    پیشنهاد میدم دانشجوهای روان حتمن مطالعه کنن با اصطلاحات روانشناسی در قالب داستان خیلی خوب و مفهومی آشنا میشن

پرسش و پاسخ

    برای ثبت پرسش، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید

    نقد و بررسی